ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات پسر نازم ایلیا

روز میلاد قشنگت میمونه توی تقویم دلم تا همیشه

یکساله شد ایلیا نازمووون بفرمائید ادامه مطلب عکسای تولد عشقم خیلی خوب و با کیفیت نشده خودشم خیلی بی حال بود بعدا میام کلییییییییییی مینویسم از تولد نفسم اصلا دوست نداشت کلاه سرش بذاره بابایی هم با دست کلاه رو گرفت تا چند تا عکس بندازیم دوستت دارم عشقم ...
23 شهريور 1392

آخرین روزهای 11 ماهگی عشقم

عزیزدلم امروز در آخرین روزهای اولین سالگرد زندگیت یک بهار ، یک تابستان ، یک پائیز و یک زمستان را لحظه به لحظه دیدی ... زندگی کردی از این پس ... همه چیز جهان تکراریست همه چیز جز ... مهربانی (نیما یوشیج) ...
27 مرداد 1392

11 ماهگی عشق من

یکدانه ام 11 ماهگیت مبارک پسر مهربونم فقط یک ماه دیگه به یک سالگیت مونده، یک ماه به یکسال با ما بودنت ، یکسالی که قشنگترین روزا و لحظات رو برامون رقم زدی ، نمیدونم چرا با اینکه اوایل بدنیا اومدنت برام سخت بود ولی این روزا دلم برای همون روزات تنگ میشه برای 1 ماهگی 2 ماهگی و ... پارسال این موقع ها سخت منتظر بودم که زود بگذره و تورو ببینم چقدرررر برای دیدنت لحظه شماری میکردم ، چقدر یک ماه آخر برام سخت گذشت ، انتظار سخت بود اونم انتظار کی ...!!! انتظار عزیزی که پاره ی تنم بود ، قسمتی از وجودم بود دوست داشتم ببینم چه شکلیه ، لمسش کنم بوش کنم ببوسمش و دستای کوچولوشو بگیرم و بهش بگم چقدر با بودنش خوشبختم الهی قربونت برم نفسم الا...
7 مرداد 1392

10 ماهگی ایلیا کوچولو

قشنگترین بهانه ی زندگیم  10 ماهگیت مبارک  زیباترین لحظات رو این روزا با تو سپری میکنم چقدر شیرین و شیطون شدی نازنینم ، چقدر عاشـــــــــقتم ،  دوستـــــــــــت دارم مامانی الان دیگه 3 4 قدمی راه میری دیگه نگران افتادنت از تخت یا مبل نیستم آخه چند روزی میشه یاد گرفتی ازشون بیای پائین مادربزرگ مامانی این ماه فوت شدن چقدر نگران حال بابا جون بودم  انشالا خدا بهش صبر بده غم از دست دادن مادر تو هر سنی سخته ولی خوب خدارو شکر الان همه چیز خوبه نفسم اینم چند تا عکس از 10 ماهگی پسر خان بقیه در ادامه مطلب   ...
13 تير 1392

آفرین پسر زرنگم

ایلیای من در تاریخ 1391/03/10 در 9 ماه و 2 روزگی تونست قدم برداره و اما ماجرای قدم بر داشتن کوچولوی من: دیشب بابایی نشسته بود و نفسمو از خودش چند قدمی دورتر نگه میداشت و دستاشو ازت جدا میکرد اونوقت تو هم 3 قدم بطرفش راه میرفتی و خودتو مینداختی تو بغلش چند بار این کارو تکرار کرد تا خسته شدی و نشستی  تنها و بدون کمک گرفتن از چیزی کلی خوشحال شدیم و ذوق کردیم به پیشنهاد بابایی منم وایسادم ازتون فیلم گرفتم تا بقیه هم ببینن. پسر قشنگم: قدم بردار و از زمین خوردن نترس همیشه کسی هست که دستاتو بگیره و بلندت کنه ما تا آخرین لحظه ی عمرمون و خدای مهربون همـــــیشـــه کنارته ...
11 خرداد 1392